1) مرحله اول عملیات که تمام می شود، آزاد
باش می دهند و یک جعبه کمپوت گیلاس؛ خنک ، عین
یک تکه یخ . انگار گنج پیدا کرده باشیم توی این گرما. از راه نرسیده، می گوید«می
خواین از مهمونتون پذیرایی کنین؟» می گویم « چشمت
به این کمپوتا افتاده؟ اینا صاحاب دارن. نداشته باشن هم خودمون بلدیم چی
کارشون کنیم .» چند دقیقه می نشیند.تحویلش نمی گیریم،می رود. علی که می آید
تو ، عرق از سر و رویش می بارد. یک کمپوت می دهم دستش. می گویم «یه نفر
اومده بود ، لاغر مردنی. کمپوت می خواست بهش
ندادیم. خیلی پر رو بود. » می گوید «همین که الان از این جا رفت بیرون؟ یه
دست هم نداشت؟ » می گویم « آره . همین» می گوید « خاک ! حاج حسین بود .»
2) نشسته بودم روی خاک ریز . با
دوربین آن طرف را می پاییدم . بی سیم مدام صدا می کرد. حرصم در آمده بود.
–
آدم حسابی . بذار نفس تازه کنم . گلوم خشک شد آخه . گلویم ، دهانم ، لب
هام
خشک شده بود . آفتاب مستقیم می تابید توی سرم. یک تویوتا پشت خاکریز ترمز
کرد. جایی که من بودم، جای پرتی بود.خیلی توش رفت و آمد نمی شد. گفتم« کیه
یعنی؟» یکی از ماشین پرید
پایین . دور بود درست نمی دیدم. یک چیز هایی را از
پشت تویوتا گذاشت زمین . به نظرم گالن های آب بود.
بقیه اش هم جیره ی غذایی بود لابد. گفتم «هر کی هستی خدا خیرت بده مردیم
تو این گرما.»
برایم دست تکان داد و سوار شد. یک دست نداشت. آستینش از شیشه ی ماشین
آمده بود بیرون، توی باد تکان می خورد.