حوزه مقاومت پنج امام محمد باقر

فاوا و فضای مجازی ح 5 ب

حوزه مقاومت پنج امام محمد باقر

فاوا و فضای مجازی ح 5 ب

حوزه مقاومت پنج امام محمد باقر

حوزه مقاومت پنج امام محمد باقر (ع)
ناحیه مقاومت امام صادق (ع)
سپاه صاحب الزمان (عج) اصفهان
طراحی توسط فاوا حوزه 5

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۱۸ فروردين ۹۴، ۱۲:۲۵ - مهران حکیم
    خدا قوت
  • ۱۸ اسفند ۹۳، ۰۹:۲۹ - مهران حکیم
    خدا قوت
  • ۱۴ اسفند ۹۳، ۲۰:۰۶ - مهران حکیم
    خدا قوت
  • ۷ اسفند ۹۳، ۱۴:۲۰ - مهران حکیم
    خداقوت

خاطراتی از شهید تورجی زاده

شنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۳، ۰۶:۰۴ ب.ظ


احترام به ساداتسن من زیاد نبود. اولین بار بود که به جبهه می آمدم. تعریف گردان یا زهرا را زیاد شنیده بودم. رفتیم برای تقسیم. چند نفر دیگر هم مثل من دوست داشتند به همین گردان بروند. اما مسئول تقسیم نیرو گفت: ظرفیت این گردان تکمیل است.از ساختمان آمدم بیرون. جوانی را دیدم که به طرف ساختمان آمد. چهره اش بسیار جذاب و دوست داشتنی بود. چند نفر به استقبالش رفتند. او را صدا می کردند. فهمیدم خودش است! آن ها سوار تویوتا شدند و آماده حرکت. جلو رفتم و سلام کردم.بی مقدمه گفتم: آقای تورجی من دوست دارم به گردان یازهرا بیایم. گفت: شرمنده، جا نداریم. بعد گفتم: من می خواهم به گردان مادرم بروم برای چی جا ندارید؟نگاهی به من کرد و پرسید: اسمت چیه؟ گفتم: سید احمدیکدفعه پرید تو حرفم و......
  با تعجب گفت: سید هستی! با تکان دادن سر حرفش را تایید کردم. آمد پایین و برگه من را گرفت. رفت داخل پرسنلی و اسم مرا در گردان ثبت کرد.بعد هم با اصرار من را به جلو فرستاد و خودش در قسمت بار ماشین نشست!من به گردان آن ها رفتم. تازه فهمیدم که نه تنها من بلکه بیشتر بچه های گردان از سادات هستند. با آن ها هم بسیار با محبت برخورد می کرد.***آمدم چادر فرماندهی گروهان. برادر تورجی تنها نشسته بود. جلو رفتم و سلام کردم. طبق معمول به احترم سادات بلند شد. گفتم: شرمنده محمد آقا! من با یکی از دوستانم قرار دارم. باید بروم مرخصی و تا عصر برگردم. بی مقدمه گفت: نه نمی شه! گفتم: من قرار دارم. اون آقا منتظر منه! دوباره با جدیت گفت: همین که شنیدی.کمی نگاهش کردم. با تمام احترامی که برای سادات داشت اما در فرماندهی خیلی جدی بود.عصبانی شدم. از چادر بیرون آمدم و با ناراحتی گفتم: شکایت شما رو به مادرم می کنم! هنوز چند قدمی از چادر دور نشده بودم. دوید دنبال من. با پای برهنه. دستم را گرفت و گفت: این چی بود گفتی؟! به صورتش تگاه کردم. خیس از اشک بود.بعد ادامه داد: این برگه مرخصی. سفید امضاء کردم. هر چقدر دوست داری بنویس! ااما حرفت رو پس بگیر!گفت: به خدا شوخی کردم. اصلا منظوری نداشتم. خودم هم بغض کرده بودم. فکر نمی کردم اینگونه به نام مادر سادات حساس باشد!یک سال از آن ماجرا گذشت. چند ساعت قبل از شهادتش بود. مرا دید. باز یاد آن خاطره تلخ را برای من زنده کرد و پرسید: راستی اون حرفت رو پس گرفتی؟!گفتم: به خدا غلط کردم. اشتباه کردم. من به کسی شکایت نکردم. اصلا غلط می کنم چنین کاری انجام بدهم.***محمد در عملیات می گفت: بچه سیدها پیشانی بند سبز ببندند. واقعا صحنه زیبایی ایجاد می شد. نیمی از گردان ما پیشانی بند سبز داشتند. خود محمد به شوخی می گفت: یک اشتباه صورت گرفته من باید سید می شدم! برای همین من شال سبز می بندم!یادم هست بعد از کربلای پنج گردان به عقب برگشت. آن زمان محمد تورجی فرمانده گردان شده بود. نشسته بود داخل چادر. برگه ای در مقابلش بود. خیره شده بود و اشک می ریخت. جلو رفتم و سلام کردم. برگه اسامی شهدای گردان در شلمچه بود. تعداد شهدای ما صد و سی و پنج نفر بود.محمد گفت: خوب نگاه کم. نود نفر این ها سادات هستند. فرزندان حضرت زهرا. آن هم در عملیاتی که با رمز یا فاطمه الزهرا بود!خاطره ای از زندگی شهید محمدرضا تورجی زادهراوی: دکتر سید احمد نوابمنبع: کتاب یا زهرا(س) ( گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی)
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۳/۱۱/۰۴
حوزه مقاومت بسیج 5 امام محمد باقر(ع)

جنگ

دفاع مقدس

شهید

شهید تورجی زاده

عملیات کربلا ۵

یازهرا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی